یکتایکتا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

یک تا بی نهایت...

خواب ِ خانه ی ما

عکس های تو دوباره حاضر نبود...اما خب خیلی هم بد نشد..مامان که رفت عکاسی...من اومدم و نشستم صندلی ِ‌پشت ..و چه قدر حرف زدیم...و چه حرف ها زدیم ....از من حرف..از تو نگاه....از من حرف...از تو نگاه... چند جا هم...خندیدی..نمی دونم به چی...شاید به من و دردهام...به من و غصه هام...به من و دنیام... مامان که برگشت گفتیم بزنیم بریم پیش بابا.اون هم بی نقشه و بی آدرس و بی هیچ چیز.ولی خب سه تایی با هم بودیم.بعدا می فهمی که گاهی توی زنده گی...با هم بودن  توی راه...بهتر از بلد بودن ِ‌راهه. اگر فکر می کنی که توی راه مثل خانم های با شخصیت نشستی و بیرون رو تماشا کردی...نه خیر خانم! جنابعالی کل ِ بزرگراه رو گذاشتین روی سرتون برای دو...
8 خرداد 1391
1